ما میگوییم مادر، عربها میگویند ام، انگلیسیها میگویند مام، یونانیها میگویند مانا… چه رازی است در این موجود که همه جهان اینگونه موسیقایی و لطیف صدایش میکنند… عجیب و غریبند، من معتقدم خدا آفریدنشان تا نشان بدهد میشود بی مزد ومنت هم دوست داشت، میشود عاشق بود ویک لحظه ویک هزارم کارهایی که میکنی و کردی را توقع جبران نداشت… آدمهای عجیبیاند، از اولین عروسک از اولین آغوش گرفتن آغاز میشود، مادر میشوند بعد خواهر میشوند، با همان حسگرهای فعال مادرانه، برای برادرها وخواهرهای کوچکترشان مادری میکنند، بعد مادر پدرشان میشوند و این چرخه ادامه دارد… از همه دیرتر میخوابند، از همه زودتر بیدار میشوند، اولین نفری هستند که به فکر شام و ناهار میافتند و آخرین نفری هستند که سر سفره حاضر میشوند، اگر غذا کم باشد همیشه پیش پای ما یک چیزی خوردهاند و یک تهبندی کردهاند، هیچ وقت تهدیگ سیبزمینی و ماکارونی دوست ندارند، هیچ وقت نمیفهمی دستشان بارها به کتری و قابلمه گرفته و سوخته چون به نظرشان چیزی نشده و اتفاقی نیافتاده است، به مادرها نمیشود دروغ گفت، نه ماه پارهی وجودش بودیم درون بطنش زندگی کردهایم، نبض به نبض و تپش به تپش ما را زندگی کرده مگر میشود نفهمد داریم یک چیزی را پنهان میکنیم؟ مادر مادر مادر… من مادری میشناسم که بار شیشه داشت، هجده سالش بود و قرار بود گل پسری به دنیا بیاورد که سادات جهان یک سوم بیشتر از اینی باشند که الان هستند… نشد… می نویسم نشد و آه میکشم … مگر در بهشت ماندن شد؟ مگر وسوسه نشدن شد؟ مگر غدیر شد؟ مگر فدک شد؟ مگر کربلا… میدانی رفیق انگار اصل بر نشدن است، قرار نبود این مادر چشم بدوزد به لبخند طفلش… مادری که ریحانه بود و بهانه خلقت پدرش محمد بود و شویش ابوتراب… رنج مدام من در فاطمیه این است که نه خیلی رویم میشود بلند گریه کنم نه مشکی بپوشم، مردیم دیگر غیرت داریم رفیقمان بپرسد چرا سختمان است بگوییم توی کوچه… سیبهای دامنش ریخت گوشوارهاش گم شد و بعدش هم کوچه بوی دود گرفت، می دانی رفیق داغ مادر مثل سوختن با اسید است، نه دودی دارد نه بویی یک قطرهاش آرام میافتد روی جگرت آرام فرومیرود و تاجایی که رمقش بکشد میسوزاند… مادر ما خیلی جوان بود مادر ما بار شیشه داشت اسم مادر ما ریحان بود، میرزا میگفت ریحان معطر است ریحان را باید بوکرد، به برگهایش فشار بیاید سیاه میشود، ساقه ریحان قصه ما پشت در ماند کبود شد شکست وغنچهاش افتاد… ما این روزها داغدار مادری هستیم که سیده همه زنان دوجهان بود… مادری که هم همسرش شهید شد هم طفلش هم خودش و هم سالها بعد دوپسرش… شبی که به علی گفت بله قرار شد علی زرهش را بفروشد واسباب زندگی بخرد علی زره فروخت و نفس فاطمه زرهش شد و حالا علی بیزره شده بود و آه از این همه رنج… مدینه که بودم همه پوشش اطراف مدینه را سنگهایی سیاه و سوخته وحفرهدار پر کرده بود… من شک ندارم آه علی و اشک بچههایش این داغ را بر جگر مدینه کاشت… مدینه بی فاطمه برای علی قفس گداختهای بود برای شیری که حتا اجازه نداشت نعره بکشد و توفکر کن چه گذشت بر علی در آن بیست وپنج سالی که… بگذریم رفیق یک حرفهایی را خودمان به دل بکشیم بهتر است، یک کارت برداریم بگوییم مادرمان کتک خورد؟ زدندش؟ خب امام حسن که بزرگتر ماست از بعد از کوچه خیلی حرف نزد ما هم خیلی نگوییم بهتر است، یک نفر را بفرستید این متن را تمام کند بوی در سوخته میآید من دود رفته توی چشمهایم بروم ببینم میتوانم برگردم به آن روز کوچه حداقل یک میخ از آن در هم بکنم کلی کار کردهام … و سیعلم الذین ظلموا….

ای خدا…:((((