نوجوانی ِکلافه من در یک ظهر کشدار تابستانی، مجلهای را با بیحوصلگی باز کرده بود و با خستگی بسته بود و ناگهان چشمش به شعر پشت مجله افتاده بود که «قطار میرود/ تو میروی/ تمام ایســـتگاه میرود/ و من چقدر ســـادهام/ که سالهای سال/ در انتظار تو/ کنار این قطار ِرفته ایستادهام/ و همچنان/ به نردههای ایستگاه ِرفته تکیه دادهام!» تکیه داده بودم به صندلی توی اتاقم اما فرسنگها دورتر از آنجا داشتم در شعر تاب میخوردم. اسم زیر آن شعر بدون آنکه بخواهم، در ذهنم ثبت شد: قیصر امین پور. بعدها شعرهای بیشتری از او خواندم و هرچه پیشتر رفتم، بیشتر غرق شدم. حالا شـــعر قیصر تمام جوانی مرا فراگرفته بود. آنجا که شـــور جوانی در من شعله میکشید، آغاز نام قیصر، حرف آخر عشق بود: «من از عهد آدم تو را دوست دارم»، «میخواهمت چنانکه شب خسته، خواب را»، «چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟»، «دســـت عشق از دامن دل دور باد». و آنجا که دلم هوایی آسمان میشد، قیصر همیشه حرفی برای گفتن داشت: «طلوع میکند آن آفتاب پنهانی»، «ســـراپا اگر زرد و پژمردهایم»، «دلم قلمرو جغرافیای ویرانیست» و… . وقتی برای اولین بار عکس او را دیدم، شگفتزده شدم از شباهت شگرفی که به شـــعرهایش داشت؛ ساده، صمیمی، مهربان و باشـــکوه، با غمی در چشمهایش. غمی عمیقتر از غمهـــای روزمرهی ما. غمی که به قول خودش «گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیســـت/ درد مردم زمانه اســـت». بله، قیصرامین پور به خوبی میدانست که از مردم است و باید برای مردم بنویسد. برای همین در همه عرصههای زندگی مردم همعصر خود حضور داشت. سالهای جنگ از «شـــهیدی که برخاک میخفت» میگفـــت و ســـالهای پس از جنـــگ از «مردمی که چین پوستینشان/ مردمی که رنگ روی آستینشان/ مردمی که نامهایشان/ جلد کهنه شناسنامههایشان/ درد میکند». در عاشقانههای زمینی و آسمانی مردم ســـرزمینش با مضامین بکر و اندیشههای نو، حضور داشـــت و با آن صدای گرم جنوبیاش زمزمه میکرد: «بیایید از عشق صحبت کنیم…» . نشـــانی آشنای قیصر را سالها میدانستم و هربار با خودم میگفتم یکی از همین روزها به دیدنش خواهم رفت، در آن نگاه گیرا خیره خواهم شـــد و شـــعرش را از زبان خودش خواهم شـــنید. گمان میکردم آدمها همیشگیاند. جوانی ِخوشخیال من، روی ثبات دنیا حســـاب بـــاز کرده بود. ولی به قول خـــودش: «ناگهان/ چقدر زود/ دیر میشود!». دیر شده بود. هشتم آبان سال ۸۶ فرا رســـیده بود، مرگ به قیصر لبخند زده بـــود و من مانده بودم با چشـــمانی ناباور و این «دریغ و حسرت همیشگی». اما مگر شـــاعر تمام میشـــود؟ او در شعرهایش ادامه دارد و با همان لبخند مـــدام و با همان آرامش مداوم، به ما نگاه میکند. قیصر زنده اســـت. هر کجا غزلی از او زمزمه میشـــود، هر کجا بیتی از او نوشـــته میشـــود، اصلا هر وقت که علیرضا افتخاری میخواند: «ای نامت از دل و جان، در همـــه جا، به هر زبـــان جاری»، قیصر در کنار ماست. چیزی هم اگر بیتابمان کند حتما حسرت نخواندن شـــعری جدید از شاعری است که زبان گویای مردم سرزمینش بود.

سلام جناب آقای دکتر .
واقعا عاشق غزل های زیباتون هستم . مخصوصا افتخار چهار سال آشنایی با شما در دانشگاه نجف آباد ، خوابگاه شهید آیت . من غزل های شما را با اجازتون برای دوستانم میفرستم و به داشتن چون شما افتخار میکنم .لذت بردم از آشنایی شما با شعر استاد قیصر امین پور .
دوست بهترین دوران زندگی ، حمید
سلام و درود.درود بر روح پاک و بی آلایش قیصر و آرامش ابدی همراه و قرینش باد. بسیار عالی و خواندنی ،صمیمی و از دل برآمده و لاجرم بر دل نشسته نوشته آید. آفرین بر قلمتان ، سبز و مانا ، پایدار و نویسا باشید. خوشحالم جوانانی چون شما ادبیات سرزمینمون رو می شناسند و برای آن احترام قائلند و برایش اینگونه می نویسند و زحمت می کشند. عااالی بود.درود بر قلم نویسایتان.(هم استانی شما هستم و دبیر ادبیات)
عالی بود ،
در این شب زمستانی سیدنی این قطعه رو از یک کانال منسوب به شاعر قیصر امین پور کلیک کردم و خوندم ،
هم رشته ای هستیم و منم علاقه ام به ادبیات و فلسفه و شعر زیاده ،
درضمن اونجا که تلفیق دو عزیز ، علیرضا افتخاری و قیصر امینپور رو اشاره کردید منو برد به ۲۱ سالگی ام
موفق و موید باشید،